Tuesday, July 27, 2010

زمزمه

در ترانه هایم
گم میشوم
عشق را میخوانم
دل را میبخشم
درد را مینگارم
...و اشک را میخشکانم
شب
تاریک روشن است و
از دور
نجوای شبگردی گمگشته در خاطرات
در گوشهایم
...زمزمه میکند
دردِ زندگی را
حق را
خواستن را

چشمانم
عشق را میخوانند
و عشق
...چشمانم را

سهمِ غریبیست
خود را بخشیدن
...

2 comments:

نیاز said...

یارب زتو آنچه من گدا می خواهم
افزون ز هزار پادشاه می خواهم
هرکس از در تو حاجتی می خواهد
من آمده ام زتو ، تو را می خواهم
و
ما زدوست غیر از دوست مقصد نمی خواهیم
حور و جنت ای زاهد برتو باد ارزانی
و
خدایا زاهد از تو حور می خواهد قصورش بین
به جنت می گریزت از درت یا رب شعورش بین
و
دانی که چه ها چه ها می خواهم
وصل تو من بی سرپا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست
یعنی که تورا ، تورا ، تورا می خواهم
در آخر عارف به مقام بی تمنایی می رسد.
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو دربند خویشی نه دربند دوست

shahab said...

خود" را فراموش کردن ، بخشیدن و نادیده گرفتن هر عشقی را به نابودی می کشاند