Sunday, September 26, 2010

تازه عادت کرده بودم
که باشم تنهای تنها
تا که دیدمت دلم گفت
تویی اون عشق توو رویا....
.......
تازه عادت کرده بودم
تازه عادت کرده بودم
...

Saturday, September 04, 2010

قاصدک

بچهء بچه تر که بودم
همیشه از قاصدک میترسیدم ! اصلا دوسش نداشتم !
جیغ میزدم و ازش فرار میکردم !
بچه تر که شدم ، دیدم نه تنها ترس نداره ، بلکه خیلیم دوس داشتنیه !
بعدنا ، من میدویدم دنبالش و اون ازم فرار میکرد !
میرفت تو تار عنکبوت گیر میکرد ، یا پرواز میکرد و دور میشد ...
فک کنم ، فهمیده بود که دیگه ازش فرار نمیکنم و داشت یجوری حالمو میگرفت !
جدیدا متوجه شدم ، اگه یه چیزی بچسبه بهت و تو نخواییش ، بازم میچسبه بهت ... اما اگه یه روزی بشه که تو بری طرفش ، ازت فرار میکنه
یه چیزی تا وقتی دست نیافتنی و کشف نشدنیه ، همیشه رو بورسه ! ولی وقتی بالاخره همه چیش کشف شد و خورد شد و استخراج شد ، دیگه زیاد کسی نمیره طرفش ... زیاد مهم نیس که اینی که الان عناصرش تیکه تیکه شده ، چشمه هاش خشک شده ، خاکش ترک ورداشته ... یه زمونی تو اوج بود
!
بیخیال ! مگه نه؟!
...نیازمندیها :: دارم سعی میکنم هیچی نخوام ... چون وقتی یه چیزی میخوام