Sunday, June 27, 2010

HaPpy BiRTHDay My BloG !

هشت سال پیش ، با این ترانه نوشتنو شروع کردم ...


روبروم شب و سیاهی بی کسی پشت سرم ...... نمی تونم که بمونم باید از تو بگذرم


دارم از نفس میافتم توهجوم سایه ها........ کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها


اون که میشکنه توچشمای تو تصویر منه ........ گم شدن تواین شب برهنه تقدیر منه


...

روبروم شب و سیاهی و سایه ها و شب برهنه م ، هنوز هست !! بعد از این همه مدت !


تواین سالها، دوستای خوبی از دنیای وبلاگ نویسی پیدا کردم


خیلی چیزا فهمیدم، دیدم ، شنیدم ، خوندم و یاد گرفتم


اما تقدیر ! شاید ، اینطور پیچید ، که وبلاگِ نازنینم رو، که تو همه لحظه های خوب و بد زندگیم ، همه حرفامو گوش کرد ، از بین ببرن و من تولد 8 سالگیشو تو یه جای خیلی غریب بگیرم!


خوب این چیز جدیدی نیست! باید عادت کرد !




******




خلاصه امروز تولد وبلاگنویسمیه !

یه سال دیگه از عمرش گذشت !

میخواد شعمهارو فوووووووووت کنه و بزن و برقص را بندازه الان !

هرکی پایه ست بیاد وسط !!

هرکییم افسردست باز بیخیال دنیا شه و بپره وسط !

پارتیه امشب خلاصه

**********


اگه حرف و خاطره ای در طول این سالها از من و وبلاگم دارین ، اینجا بگین

!




Saturday, June 05, 2010

روزگار ...

وقتی میبینی شب و روز منتظری
وقتی چشمات الکی باز میمونن
وقتی هی دروغ میشنوی
وقتی میبینی روز میره شب میاد و فردا شروع میشه
وقتی نزدیکترینات ، دورتریناتن
وقتی همش داری میبینی ، میخونی ، و میشنوی
وقتی چیزایی که باید ببینی و بشنوی رو نمیبینی و نمیشنوی
وقتی میبینی از 18سالگیت خیلی سال گذشته
...وقتی میبینی بیهوده زنده ای فقط
وقتی دستت واقعا نمک نداره
وقتی کم کم اعتماد به نفست زیرِ صفر میاد
وقتی عمرت هدر رفته و داره میره و میره میره تا برسه به مرگ
وقتی به چیزی بنامِ زندگی فکرمیکنی
...
...
!یه راهِ دو باندهء باریک بیشتر نداری
یا خودتو بزنی به بیخیالی و همش خودتو گول بزنی و الکی بخندی تا مرگ
یا همش بشینی فکر کنی و اعصابت خورد شه و الکی بخندی تا مرگ
! .... :: نیازمندیها
...سخن پایان :: من میخوام