Saturday, June 05, 2010

روزگار ...

وقتی میبینی شب و روز منتظری
وقتی چشمات الکی باز میمونن
وقتی هی دروغ میشنوی
وقتی میبینی روز میره شب میاد و فردا شروع میشه
وقتی نزدیکترینات ، دورتریناتن
وقتی همش داری میبینی ، میخونی ، و میشنوی
وقتی چیزایی که باید ببینی و بشنوی رو نمیبینی و نمیشنوی
وقتی میبینی از 18سالگیت خیلی سال گذشته
...وقتی میبینی بیهوده زنده ای فقط
وقتی دستت واقعا نمک نداره
وقتی کم کم اعتماد به نفست زیرِ صفر میاد
وقتی عمرت هدر رفته و داره میره و میره میره تا برسه به مرگ
وقتی به چیزی بنامِ زندگی فکرمیکنی
...
...
!یه راهِ دو باندهء باریک بیشتر نداری
یا خودتو بزنی به بیخیالی و همش خودتو گول بزنی و الکی بخندی تا مرگ
یا همش بشینی فکر کنی و اعصابت خورد شه و الکی بخندی تا مرگ
! .... :: نیازمندیها
...سخن پایان :: من میخوام

3 comments:

Be Name Zan said...

چه پست تلخی بود فریدا
چه واقعیت درد آوری
شاید خوبیش این باشه که, هنوزم فرصت برای تغییر دادن و گرفتن تصمیمات بزرگ و تکون دهنده ی 9 ریشتری باشه
خراب میکنه اول, اول بعدش آبادتر از اول میشه
من که کردم
تو هم یه کاری کن

بستنی شاهتوتی دامت برکاته said...

پست .... بود ! به هر حال اعتماد بنفس و عزت نفس خوش یه ظرف بقیه موارد مطروحه یک طرف !
:-w

r said...

خيلي سخت گرفتي ......
خيليييييييييييييييي.....